من نه منم

about me

contacte me






آرشیو

03 فوریهٔ 2005
05 فوریهٔ 2005
09 فوریهٔ 2005
19 اکتبر 2006
02 نوامبر 2006
06 نوامبر 2006
13 دسامبر 2006
22 مارس 2007
28 مارس 2007
20 آوریل 2007
26 آوریل 2007
30 آوریل 2007
20 مهٔ 2007
22 مهٔ 2007
07 ژوئن 2007
10 ژوئن 2007
11 ژوئن 2007
12 ژوئن 2007
15 ژوئن 2007
18 ژوئن 2007
20 ژوئن 2007
02 ژوئیهٔ 2007
18 ژوئیهٔ 2007
13 اوت 2007
17 اوت 2007
28 نوامبر 2007
06 ژانویهٔ 2009
17 آوریل 2009





شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۳

آمده ام خانه.نگفتم که اینجا خانه ی قرار من است، گفتم که این خانه و اهلش بدون من چیزی نداشتند که به شب بگویند.آمده ام خانه، همه چیز را و همه کس را و همه ی همه را مزه مزه کنم و سیگاری آتش بگیرم و کنار پنجره بروم و تهران را که زیر پایم است نگاه کنم ومادر بزرگ به هر بهانه یی به اتاقم بیاید و بگوید خوب است که آمدی و من دلم می خواهد فکر کنم و بدانم تمام آن لحظه هایی را که نبودم و یاد به یادم مادر بیافتد و یادم به یاد پدر بیافتد و یادم به یاد صمیمی و چگونه دلتنگ شدنهایش را و من هنوز خسته ام.
و ندانم، از آنچه پیش آمد و از آنچه پیش نیامد و از آنچه گذشت. و ندانم، از رنجی که پدر کشید و از رنجی که نکشید که او قاعده ی بازی نمی دانست و چشمانش چشمه ی اشک. هنوز هم بوی تریکو می دهد و نخ و قلاب و قیچی.که پاهای خسته اش تن و جان خسته ترش را این سو آن سو بکشد و آنها یاریش نکنند و نمی خواهم بشنوم که شبی که از شب هم گذشته بود خوابید ن را خواب ندیده بود و نشسته بود دلگیر و آنها چه می فهمند.
بنشینم، در یک گوشه از چهار گوشه ی ممکن و از دوستی نزدیک این دیوار ها حرص بخورم و نفهمم که چرا آنها آنقدر به هم نزدیکند و چرا مرا در آغوش دارند و من از آنها بیزارم و هی به زمین و زمان فحش بدهم و یکباره یادی به یادم بیاید و صورتم گر بگیرد و قلبم از جا کنده شود که یادم به یاد مادر بیافتد و آخرین باری که دیده بودتم توی اتاقم، آخرین باری که دیده بودتم سر سفره ی شامش و آخرین باری که دیده بودتم توی نگاهش.با همان چهره و باهمان صدا و با همان دستها که بهار می کرد پاییزم را.که او در بیمارستان است و من به ملاقاتش مشتاقم و محروم و آنها چه می دانند.
و بلرزم.از آنچه گذشت و آنچه نگذشت و از شبی که صبح شد و من هنوز ماه را ندیده ام و هی بگویم که این می شود و آن می شود و نه این بشود و نه آن بشود و سر به در بکوبم و به در کوفتنم کسی به پاسخ سر بر نیارد و هنوز هم دیوانه ام و اینجا کسی دیوانه نیست. چه خوب است که اینجا تلفن نیست و کسی نیست و چیزی معقول نیست . معقول هم معقول نیست و حوصله پشت در ذوق ذوق می کند و حوصله اش را ندارم.حقیقت اینجاست و سمت ندارد و من هنوز هستم.
نوشته مديار @    ۱:۴۰ بعدازظهر |

ارسال به بالاترین



Free counter and web stats