... به نا امني آن عشق اكتفا بود جان تشنه را؛ كه آن دو نا آرام بيبديل جادويي خطي از هرم سراب بر گردهي سرخ خورشيد كشيد و رفت... زندهگي هنوز بود و فردا خيال بود و سفر جانكاه... كاش زندهگي من هم جوهري ميشد...
كه بي هيچ گناهي در شهر آناني كه پس از خواب دوشين به جانشان نهيب عشق مي خورد كه اينك آتش و جهان را از تك چشم هوسناك خود مينگرند تا هرزه نگاهاش دارند، محكوم به مجازات ابدي شدن؛ رسوايي تيرهگي زندهگي گونهي نكبت باري است كه دل را به مهماني لجنزار مردابوار زندهگي بغل ميدهد...
ميرفت، در زيستن ميرفت، شعر بود كه ميرفت، عشق بود كه ميرفت، همهي زندهگي سر رفتن داشت باز نمي ماند كه نمي ماند...
مي بريد، امان بود كه ميبريد، طاقت بود كه ميرفت از كف...كه از اين دست چه قبرستاني كه جان بدان آغشته شد...
آن تپهي سبز را، كه شهر زير پا بود و جرات ميخواست گفتن را كه توان شنيدن داشته باشد شهر؛ كه نشد... نفرين بر شهر.... تا خدا آن جا راهي نبود... او ميديد...
و آن جا، آن جا كه سيمرغ سر گذشتن از ققنوس را داشت؛ آغوش بود... بوسه بود... يك بوسه كه همچنان معطل مانده است...