از چشمان تو ...
از چشمان تو
كه كودكان بازي گر تاريخ اند
تاريخ شفاهي
تاريخ حقيقي
تاريخ زمان من
و اكنون تاريخ شب هاي من
و مي گويند تاريخ را
تاريخ را مردمان مي سازند، نه نامردمان
از چشم هاي تو
از چشمان سبز تو
كه از پس نوشته هاي ات
به بازي مي گيرند دلم را
و من
در بيم و هراس كه مبادا
دوستت دارم را
پس پشت فريادهاي توامان دلم بشنوي
از چشم هاي تو
از چشمان سبز تو
كه پس هر گفت و گويي
خيالم را تا انتهاي كوچه و پس كوچه هاي دلهره و بيم و اميد
اعجاز گونه به تماشا مي برد
از چشمان سبز تو
كه وقتي مي نگرند
ديگر آداب نمي دانم
ديگر آداب نمي يابم
راستي را چه پديد مي آورند؟
چگونه فرصت معجزتي خواهد بود
تا سازي مرا به آه كودكانه سبزي چشم هاي تو بنوازد؟
به زه نشسته ام
محتاج اشارت شصتي
تا رها شوم
در تلاطم مرداب گونه سبزينه ي بي بديل چشمهاي ات
تا به آتش كشد
كهنه مشق هاي تنهايي را
از چشم هاي تو
كه از تلاوت مرگ اندود استبداد عرق مي كنند و
رسوب مي كنند
بر جداره هاي دود آلود سينه ام
از چشم هاي تو
كه واژه هاي زخمي ام را التيام مي بخشند
تا كلامي نگويي
حاشا
حاشا
كه رسميت نمي يابند
از چشم هاي تو
از چشم هاي سبز تو