در شروع بغضي
كه اعدام مي كند
همه ي گمان زيستن را در گلو
سلاخ و قناري
بهانه هاي جنايت را
با مضراب هاي خون
سرودي مي كنند
سلاخ مي نوازد
[صداي ساتور]
قناري مي خواند
[هواي اعدام]
جان ركاب مي زند شوق هميشه را
نافرجامي تكرار مي شود
در انبوهي غم گونه اي كه تماشا دارد
فعل حرام را
اصالت آينه از نگاه تاريك مي شود
كمر زيستن در حلقوم شكست مي شكند
و هزار سال ادبيات
به روايت هزران شاعر
خورشيد بي فروغي مي شود
كه براي بيان كلمه ي تابش
در به در واژه مي شود
و حرام واژه اي كه كاش
لغت انسان را
به زخم چركين گناه نمي نشاند
بر پيشاني انسان نمي نشست
حرام واژه اي كه از فرط تكرار
به تازه گي در صورت آينه تاول مي زند
خورشيد
هر آنچه را كه دارد مي دهد
آينه هر آنچه را كه هست مي دهد
و انسان
از آينه و خورشيد
هر آنچه را كه هست مي گيرد
تا آن جا كه
حسرت زيستن در نگاه تو
در چشم رودخانه اي مي شود