من نه منم

about me

contacte me






آرشیو

03 فوریهٔ 2005
05 فوریهٔ 2005
09 فوریهٔ 2005
19 اکتبر 2006
02 نوامبر 2006
06 نوامبر 2006
13 دسامبر 2006
22 مارس 2007
28 مارس 2007
20 آوریل 2007
26 آوریل 2007
30 آوریل 2007
20 مهٔ 2007
22 مهٔ 2007
07 ژوئن 2007
10 ژوئن 2007
11 ژوئن 2007
12 ژوئن 2007
15 ژوئن 2007
18 ژوئن 2007
20 ژوئن 2007
02 ژوئیهٔ 2007
18 ژوئیهٔ 2007
13 اوت 2007
17 اوت 2007
28 نوامبر 2007
06 ژانویهٔ 2009
17 آوریل 2009





یکشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۶

... به نا امني آن عشق اكتفا بود جان تشنه را؛ كه آن دو نا آرام بي‌بديل جادويي خطي از هرم سراب بر گرده‌ي سرخ خورشيد كشيد و رفت... زنده‌گي هنوز بود و فردا خيال بود و سفر جان‌كاه... كاش زنده‌گي من هم جوهري مي‌شد...
كه بي هيچ گناهي در شهر آناني كه پس از خواب دوشين به جان‌شان نهيب عشق مي ‌خورد كه اينك آتش و جهان را از تك چشم هوس‌ناك خود مي‌نگرند تا هرزه نگاه‌اش دارند، محكوم به مجازات ابدي شدن؛ رسوايي تيره‌گي زنده‌گي گونه‌ي نكبت باري است كه دل را به مهماني لجن‌زار مرداب‌وار زنده‌گي بغل مي‌دهد...
مي‌رفت، در زيستن مي‌‌رفت، شعر بود كه مي‌رفت، عشق بود كه مي‌رفت، همه‌ي زنده‌گي سر رفتن داشت باز نمي ماند كه نمي ماند...
مي بريد، امان بود كه مي‌بريد، طاقت بود كه مي‌رفت از كف...كه از اين دست چه قبرستاني كه جان بدان آغشته شد...
آن تپه‌ي سبز را، كه شهر زير پا بود و جرات مي‌خواست گفتن را كه توان شنيدن داشته باشد شهر؛ كه نشد... نفرين بر شهر.... تا خدا آن جا راهي نبود... او مي‌ديد...
و آن جا، آن جا كه سي‌مرغ سر گذشتن از ققنوس را داشت؛ آغوش بود... بوسه بود... يك بوسه كه همچنان معطل مانده است...
نوشته مديار @    ۱:۰۸ بعدازظهر |

ارسال به بالاترین



Free counter and web stats