بعد از آن خودکشی نا به هنگام که فرجام همه ی فرجام ها بود انگار، رسم عاشقانه ام برای چندمین بار در نگاه ات شکست. بوسه های شلاق خورده هنوز از التهاب و زخم می سوزند و درک چه ها کشیدن را در امتداد زمانی که می گذرد و کسی به دیدنش نگاهی مشتعل نمی کند؛ رسوب می دهند.
دل هره ی مرداب گرفته روزها را،
به گمانم باید رفت،
که من در درازنای شب های بی انتهای یلدا خواهم مرد.
به گمانم خسته ام،
هنوز آن خیابان طعم شعرهایی را می دهند که ملتهبانه در آن می نوشتم! و هنوز می نویسم بی آن که بگذارم به خوانش اش کسی دست یازد.
از آن دژرفتاری که چنان کرد و این چنین خواست زمین را از زخم خونابه به سیلاب روان است و روان است و روان است.
به گمانم باید رفت،
طعم رفتن گرفته میهن دوستی ترک خورده،
هر چه انتظار،
هر چه بی قراری،
هر چه تنهایی،
هر چه سودایی؛
کشیدم، بودم، ماندم، داشتم.
به گمان باید رفت، به گمانم باید سوخت، باید ساخت، باید سرود
. به گمانم از این تنهایی میوه های درختان از این پس دیر خواهند رسید و سبزی های دوره گرد خواهند پوسید.
به گمانم فردا از این تنهایی کتاب های پر خواننده و شعرهای بی بدیل و سوابق پر افتخار ادبی پدید خواهد آمد، امام طعم دریاچه یی خوش بختی, که شور می شود را چه کنم؟
به گمان از وقتی قصه نویس چشم های خشکیده شدم، نفس زمان بند آمد.
پاسی از شب ها سپیدناکی رو به رو تمنای محال روایت آن خزینه ی بی مهر و ماه را می کند و فسوس که می نویسم گندم وار؛ چرا که جوانه ی سبزی در این دیار دیده از خاک تاریک به آسمان آبی پر نمی دهد.
واژهای شبح وار از اتاق خالی عبور می کنند و تن به آسایش شب نمی سپارند.
در آغوش یک گناه یخ می بندد سمفونی زیستن
مرده گان از آسمان فرومی ریزند
من خیال بافانه هنوز احساس می کنم
صبح و دریا و زنده گی
شبیه چشمان تواند
ولی می دانم که بی هوده وا داده ام