من نه منم

about me

contacte me






آرشیو

03 فوریهٔ 2005
05 فوریهٔ 2005
09 فوریهٔ 2005
19 اکتبر 2006
02 نوامبر 2006
06 نوامبر 2006
13 دسامبر 2006
22 مارس 2007
28 مارس 2007
20 آوریل 2007
26 آوریل 2007
30 آوریل 2007
20 مهٔ 2007
22 مهٔ 2007
07 ژوئن 2007
10 ژوئن 2007
11 ژوئن 2007
12 ژوئن 2007
15 ژوئن 2007
18 ژوئن 2007
20 ژوئن 2007
02 ژوئیهٔ 2007
18 ژوئیهٔ 2007
13 اوت 2007
17 اوت 2007
28 نوامبر 2007
06 ژانویهٔ 2009
17 آوریل 2009





جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۸

نمی‌دانم چه شد که پس از مدت‌ها این‌جا سری زدم. جایی که شاید روزگاری قرار بود محل فریادهای‌ام باشد، تبدیل به خلوت‌گاهی شده...
شاید برای این آمدم این‌جا که چیزی بنویسم و کسی نبیند. همیشه دوست داشتم چیزهایی بنویسم که کسی آن را نخواند یا هول آن را داشته باشم که کسی آن را نخواند...
دفتر خاطرات و دفتر عاشقانه‌های کودکی و نجوانی همیشه این‌گونه بودند...
این روزهای سال، پر خاطره‌ترین روزهای عمرم است...
همیشه این روزها چیزی در دل‌ام سنگینی می‌کند...
همیشه حسی گنگ و خوش‌آیند و آشنا و دل‌آشوب مرا احاطه می‌کند...
دیشب جای‌ام خالی بود، این روزها جای‌ام خالی است، جای‌ام بیش‌تر از همه جا پیش خودم خالی‌ است...

برچسب‌ها:

نوشته مديار @    ۵:۴۰ بعدازظهر |

ارسال به بالاترین



سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷

دیدی یک سال گذشت از شب یلدا و من و تو هنوز می خوانیم:
بیا رسید وقت درو
مال منی از پیش ام نرو
بیا سرکارمون بریم
درو کنیم گندمارو
نوشته مديار @    ۷:۵۵ بعدازظهر |

ارسال به بالاترین



چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

عزیز آواز نام‌ات را...
صدا می‌زنم ام‌روز، در ترنمی که اعجازگونه به لبان‌ام می‌نشیند،عزیز آواز نام‌ات را... چه هوایی‌ست ام‌روز؛ بامدادش را سرانجامی‌ست اگر از چشم‌های بی مقدمه‌ی توست که هیچ منطقی را برنمی‌تابد.
از عزیز آواز نام‌ات که چامه‌ای دل‌نواز را نوید می‌دهد... به سماع و رقص‌اند عطر سیب‌ها و طعم نارنج‌ها.
گوش دار صدایی و خواهشی به تمنای توست:
می‌آیم، می‌آیم
و آستانه پر از عشق می‌شود،
و من به تو که در آستانه ایستاده‌ای سلامی همیشه‌گی خواهم داد. گوش دار
نوشته مديار @    ۲:۲۸ بعدازظهر |

ارسال به بالاترین



جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۶

وقتي دل شيدايي مي‌رفت به بستان ها
بي خويشتنم كردي‏‏‏ بوي گل و ريحان ها
نوشته مديار @    ۴:۲۳ قبل‌ازظهر |

ارسال به بالاترین



دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶


بعد از آن خودکشی نا به هنگام که فرجام همه ی فرجام ها بود انگار، رسم عاشقانه ام برای چندمین بار در نگاه ات شکست. بوسه های شلاق خورده هنوز از التهاب و زخم می سوزند و درک چه ها کشیدن را در امتداد زمانی که می گذرد و کسی به دیدنش نگاهی مشتعل نمی کند؛ رسوب می دهند.
دل هره ی مرداب گرفته روزها را،
به گمانم باید رفت،
که من در درازنای شب های بی انتهای یلدا خواهم مرد.
به گمانم خسته ام،
هنوز آن خیابان طعم شعرهایی را می دهند که ملتهبانه در آن می نوشتم! و هنوز می نویسم بی آن که بگذارم به خوانش اش کسی دست یازد.
از آن دژرفتاری که چنان کرد و این چنین خواست زمین را از زخم خونابه به سیلاب روان است و روان است و روان است.
به گمانم باید رفت،
طعم رفتن گرفته میهن دوستی ترک خورده،
هر چه انتظار،
هر چه بی قراری،
هر چه تنهایی،
هر چه سودایی؛
کشیدم، بودم، ماندم، داشتم.
به گمان باید رفت، به گمانم باید سوخت، باید ساخت، باید سرود
. به گمانم از این تنهایی میوه های درختان از این پس دیر خواهند رسید و سبزی های دوره گرد خواهند پوسید.
به گمانم فردا از این تنهایی کتاب های پر خواننده و شعرهای بی بدیل و سوابق پر افتخار ادبی پدید خواهد آمد، امام طعم دریاچه یی خوش بختی, که شور می شود را چه کنم؟
به گمان از وقتی قصه نویس چشم های خشکیده شدم، نفس زمان بند آمد.
پاسی از شب ها سپیدناکی رو به رو تمنای محال روایت آن خزینه ی بی مهر و ماه را می کند و فسوس که می نویسم گندم وار؛ چرا که جوانه ی سبزی در این دیار دیده از خاک تاریک به آسمان آبی پر نمی دهد.
واژهای شبح وار از اتاق خالی عبور می کنند و تن به آسایش شب نمی سپارند.
در آغوش یک گناه یخ می بندد سمفونی زیستن
مرده گان از آسمان فرومی ریزند
من خیال بافانه هنوز احساس می کنم
صبح و دریا و زنده گی
شبیه چشمان تواند
ولی می دانم که بی هوده وا داده ام
نوشته مديار @    ۱۱:۴۴ قبل‌ازظهر |

ارسال به بالاترین



چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶

آگاهي نرم و مخملي
چقدر جالب ما اصلن اصلن نمي‌دانستيم كه تمام امور مملكتي ما و چند مملكت ديگر كه خيلي خيلي زياد هستند همه‌اش توسط بنياد سورس توصيه مي‌شود و هر كس در مملكت ما و در هر مملكت ديگري كه ساز مخالف بزند توسط اين بنياد هدايت مي‌شود. و اصولن تمام كارهاي بد بد را اين بيناد امپرياليستي اجرا مي‌كند. ما اصلن اصلن نمي دانستيم كه گذاشتن جلسه در فلان كشور و بهمان كشور و ارتباط برقرار كردن كار خيلي خيلي بدي‌ست. اما وقتي پخش سخنان كارشناسان؛ رامين جهانبگلو و هاله اسفندياري و كيان تاج‌بخش را شنيديم و ديديم جدي جدي باورمان شد كه نه بابا دست‌هايي در كار است كه خطرات نرم و راحتي را براي كشور درست كند.
ولي ما نفهميديم يخچال، وسط اتاق هاله اسفندياري چي‌كار مي‌كرد؟ كلن صحنه آرايي محل نشستن اين سه نفر آدم رابه طور متوالي و متوارتر مي‌كشت. مثلن روزنامه ايراني كه روي ميز اسفندياري بود، يا بطري‌هاي آب معدني باز شده. ويترين خالي پشت سر تاج‌بخش، برگ‌هايي كه بغل تصوير رامين جهانبگلو بود، تي‌شرت اتو نخورده جهانبگلو و...

بيبش از يك هفته از بازداشت اعضاي شواري مركزي دفتر تحكيم وحدت و ادوار تحكيم وحدت مي گذرد و از بازداشت پلي‌تكنيكي‌ها هفتاد روز. نشان دادن سه دانش جوي اوكرايني و صربستاني و گرجستاني به عنوان رهبران انقلاب‌هاي مخملي جالب توجه بود. به نظر شما منظوري داشتن؟

اين كه خيلي بي‌ربط اسفندياري وسط صحبت از يك دانش‌گاهع مثال بزنه بعد كاملن به صورت اتفاقي محسن سازگارا در آن جا كار كند كاملن اتفاقي‌ست.
ولي ما كلن ممنونيم كه نسبت به برخي قضايا كاملن آگاه شديم و فهميديم كه همه چيز به بنياد سورس ربط دارد
راستي اين كاغذ‌هايي كه دست تاج بخش بود و متن انگليس داشت جريان‌اش چي بود؟ اگر كسي مي داند، آگاه مان كند كه ممنون مي‌شوم
.
مرتبط:
-------------
پي نوشت:
به علت اينكه وبلاگ قمار عاشقانه دچار حمله‌ي spam ها شده و مهندسين گوگل مهربان گفته‌اند كه تا دو روز ديگر درست‌اش مي كنيم. فعلن شعر و شاعري و دلي دلي نوشتن را در اين جا كنار مي‌گذاريم و به اهم اخبار مي‌پردازيم.
{+}
نوشته مديار @    ۱۲:۳۲ بعدازظهر |

ارسال به بالاترین



دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶

دوست‌ات دارم
به همين ساده‌گي

دل شوره دارم
پنجره باز است و هوا گرم
با خودم مي گويم؛ دوست‌اش دارم
با خودم مي گويم؛
مي‌شود
يك روز آخر مي‌شود

ماهي ليز كوچك
مدام از دست‌هاي‌ام سر مي‌خورد
دريا كه حوض نيست
ولي من شنا مي‌كنم

تابلو‌هاي اتاق‌ام را برداشته‌ام
همه‌ي اتاق تنها شده است
اين آسمان لعنتي هواي دل‌تنگي در سينه دارد
در اداره‌ي هواشناسي جواب آدم را سر بالا مي‌دهند

راه مي‌افتم در خيابان
مي‌روم موزه
شايد از شادي‌هاي كودكي‌ام چيزي در آن جا باشد
يك نفر سر راه‌ام مي‌ايستد
مي‌گويد:
_"كدام كودكي؟
راه گم كرده‌ايد آقا؟"
سرطان مي‌گيرم انگار

تو طعم شكلات مي‌دهي
من طعم شكلات‌ها را دوست دارم
اما سهمي از شكلات‌هاي تو ندارم

آسمان هنوز حال‌اش خوب نيس
هواپيماها و پرنده‌ها
سردشان شده است
من دل‌ام گردو مي‌خواهد
سنگ براي شكستن دارم
اما خودش را نه

اما من تو را دوست دارم
به همين ساده‌گي

وقتي مي‌گويم حال‌ام خوب نيست
ماهي‌ها همه عاشق مي‌وند
ولي هيچ ستاره‌اي مرض بي‌نوري نمي‌گيرد
و اين شكلي تنهايي روي كتاب‌خانه‌ام مي نشيند


مي‌خواهم بنويسم آزادي
مداد مشكي‌ام اسير چشم‌هاي‌ات مي‌شود
كاغذم سبز مي‌شود
نوشته مديار @    ۱:۲۰ بعدازظهر |

ارسال به بالاترین



Free counter and web stats